یادت هست؟ آن روز را در باغ ؟... می خندیدیم
دویدی و رو به رویم ایستادی ، محکم و بلند گفتی : پای خنده ی تو که در میان باشد جان هم می دهم ...
و من باز هم خندیدم و گفتم : جان نمی خواهم آقا ، سینه ریزی از یاقوت لطفا...
یادم هست لبخند زنان کنارم ایستادی و هیچ نگفتی
همانطور سرخوشانه رفتیم و رفتیم
ساعتی بعد زیر درختی مرا نشاندی ، چشمانم را بستی
بوی چوب خیس می آمد و نفس های جانانه آن درخت
تو دور شدی و سرخوشانه فریاد زدی : خاتون ... آن دو گوهر زیبا زیر پلک نگاه دار... بر می گردم
صدایت که رو به خاموشی رفت ، در دل مدام چشمانت را مرور می کردم...
چیزی نگذشت که خنکای لطیفی بر گردنم نشست ... بوی انگور می آمد و بوی پیراهن تو
مستِ دانه های سرخِ انگورِ به بند کشیده ات وعده ی صد سینه ریز یاقوت دیگر هم از تو گرفتم
و هر سال به فصل انگور ، من جوان می شوم