همانم که نمی داند

دنبال آرامشم اما ؛ دلم شتاب می کند سوی آشوب

همانم که نمی داند

دنبال آرامشم اما ؛ دلم شتاب می کند سوی آشوب




یادت هست؟ آن روز را در باغ ؟... می خندیدیم

دویدی و رو به رویم ایستادی ، محکم و بلند گفتی : پای خنده ی تو که در میان باشد جان هم می دهم ...

و من باز هم خندیدم و گفتم : جان نمی خواهم آقا ، سینه ریزی از یاقوت لطفا...

یادم هست لبخند زنان کنارم ایستادی و هیچ نگفتی

همانطور سرخوشانه رفتیم و رفتیم

ساعتی بعد زیر درختی مرا نشاندی ، چشمانم را بستی

بوی چوب خیس می آمد و نفس های جانانه آن درخت

تو دور شدی و سرخوشانه فریاد زدی : خاتون ... آن دو گوهر زیبا زیر پلک نگاه دار... بر می گردم

صدایت که رو به خاموشی رفت ، در دل مدام چشمانت را مرور می کردم...

چیزی نگذشت که خنکای لطیفی بر گردنم نشست ... بوی انگور می آمد و بوی پیراهن تو

مستِ دانه های سرخِ انگورِ به بند کشیده ات وعده ی صد سینه ریز یاقوت دیگر هم از تو گرفتم

 و هر سال به فصل انگور ، من جوان می شوم  

نظرات  (۱)

مرا به سفره ای از شعر و شور مهمان کن

هزار قصه بگو با من از زبان دلت

تمام خستگی ام را به دست جاده بده

مرا همیشه نگه دار در امان دلت …

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی