به سمت در می رفتم که پسرکی به سمتم دوید و با چشمانی پر از استرس پرسید: راه درود از کدام طرف است؟
با اشاره ی دست به او نشان دادم
مددکاری که آنطرف تر ایستاده بود جلو آمد و پرسید:آن پسر به شما چه گفت؟
برایش توضیح دادم.
مددکار می گفت :چند وقت پیش پدرش او را از درود به مرکز توانبخشی آورده و حالا او هر روز به سمت آن شهر خیره می نشیند و منتظرِ پدرش است که دنبال او بیاید...
*مرکز توانبخشی معلولین ذهنی یکی از غم انگیز ترین گوشه های این زمینِ گرد است...