همانم که نمی داند

دنبال آرامشم اما ؛ دلم شتاب می کند سوی آشوب

همانم که نمی داند

دنبال آرامشم اما ؛ دلم شتاب می کند سوی آشوب

۲ مطلب در دی ۱۳۹۷ ثبت شده است




 صدای جیغ و گریه ی آدمای منتظر پشت درِ lcu  قلبمو فشرده میکنه و نفس کشیدنمو سخت

تصور نبودن ها سخت آزردم می کنه

هیزمِ دلِ داغ دار ، خاطرست ... همینه که هیچوقت سرد نمیشه

از خدا می خوام اگر روزی دلم داغ دارِ نبودنی شد ، خاطره هام با ای کاش و حسرت نباشه



*مرگ اتفاق بد و سیاهی نیست، جدایی ... غم انگیزش کرده

** چقدر از مرگ دوریم و او به ما نزدیک




یادت هست؟ آن روز را در باغ ؟... می خندیدیم

دویدی و رو به رویم ایستادی ، محکم و بلند گفتی : پای خنده ی تو که در میان باشد جان هم می دهم ...

و من باز هم خندیدم و گفتم : جان نمی خواهم آقا ، سینه ریزی از یاقوت لطفا...

یادم هست لبخند زنان کنارم ایستادی و هیچ نگفتی

همانطور سرخوشانه رفتیم و رفتیم

ساعتی بعد زیر درختی مرا نشاندی ، چشمانم را بستی

بوی چوب خیس می آمد و نفس های جانانه آن درخت

تو دور شدی و سرخوشانه فریاد زدی : خاتون ... آن دو گوهر زیبا زیر پلک نگاه دار... بر می گردم

صدایت که رو به خاموشی رفت ، در دل مدام چشمانت را مرور می کردم...

چیزی نگذشت که خنکای لطیفی بر گردنم نشست ... بوی انگور می آمد و بوی پیراهن تو

مستِ دانه های سرخِ انگورِ به بند کشیده ات وعده ی صد سینه ریز یاقوت دیگر هم از تو گرفتم

 و هر سال به فصل انگور ، من جوان می شوم